با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ﻫﻤﯿﺸﻪ...یه وقتایی...یه حرفایی... ویا ﺧﺎﻃراتی ﻫﺴﺖ... ﮐﻪ ﻧﻔﺲ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ...و میبرد به جایی که روز اول شروع شد... اونوقت بی آنکه دلیلی داشته باشی... هق هق گریه ها امان نمیدهند...و زار و زار به جای خالی او نگاه می کنی و اشک میریزی...
می نویسم... ﺗﺎ تو ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ... ﺷﮑﻮه ﻫﺎﯼ ﺩﻝ نیلوفری را... ﺩﺭ ﺗﺮﻧﻢ ﯾﮏ ﺍﺣﺴﺎﺱ...یک نگاه...و یک بغض خسته... اینجا نه نقطه و نه فاصله ای میگذارم تو خودت هر جایی دلت خواست از نو برگرد و نقطه چین و یافاصله بگذار
اصلا هم مهم نیست ...اگر هیچ از دنیا نداشته باشم... همین مرا بس است...کوچه ای بی انتها... خانه ای پر از خاطره...و آسمانی پر از باران... دیگر چه میخواهم از این دنیا؟
شاید تو…بارانی میان تن خسته من... و شاید سکوتی باشی میان فریادم... تو را نمی شود دید... اما تو یه احساس قشنگ عاشقانه ای... شاید تو … هیاهوی قلبم باشی... شنیده نمی شوی... اما می شود تو را نفس کشید... تو...تو...تو طلوع زیبای سپیده ای... در میان غروب غم انگیز من...
چه شیرین است لبخند سپیده تو...در نگاه عاشق من... چه حس زیباییست...گرفتن دستانت و سر به شا نه ات گذاشتن... راه رفتن در کنارت...شانه به شانه با تو... این است تنها آرزوی من ...رویای همه ی شبهای بیقراری من... کاش در یک نگاه...در یک پلک...در یک نفس در تو غرق می شدم...
افکارم را در خود مشغول کرده ای انگار... آنقدر در تو غــرق شـــده ام... که گویی از جرقه نگاهـم بادیگرى ...احســـاس خیانــت میـــکنم به تو... تو چه کرده ای با من...که اینگونه مرا در خود اسیر کرده ای...
یک سال بگذشت و باز... تپش گرم ترین خاطره هایت... می فشارد دل خسته ام را... گاه به تو می اندیشم... و گاه به آن لبخندهای زیبایت... و به بی تابی قلبم که شکست... چه می شود کرد...با این سرنوشت که اینگونه نوشت برایم زندگانی را...
من با ناز نــگاهت... با نفسهایت... شعر مینویسم برایت... من با لبخندت غزل میگویم... و با گیسوانت واژه های شعرهایم را قافیه دار میکنم... تا تو بخوانی... قبل از اینکه بند بند دلم پاره شود...
چقدر دلم لک زده برایت... برای یک عاشقانه ی آرام در کنار تو... تو را میان آغوشم قرار دهم ...و نفسهایت را ببلعم... آنقدر گله کنم... از تو و از کابوسهایی که خواب... از چشمانم دزدیده اند... آما حیف...که نمی شود ...دنیای من خواب است انگار...
اگـر دنیـا نمی چرخد به کام من...اگر شبها نمیخوابم... چو بیتابم...نگه کن بر تب و تابم... من اون عشق سحرگاهم...که باگل بوسه میخوابم... من اون شوقم...من اون لبخند چشمانم...که تا بغض گلو آید... به جز محرم نمی بیند ...چه بارانی به سر دارم... اگر من شاخه خشکم... اگر یخ بسته لبهایم...به دریا دل نمی بندم... من آن لبخند شیرینم...که بر جان مینشیند ...شوق چشمانم...
دلم وقتی پر از فریادهای غم انگیز می شود... که نــگــاهــم به دستـــان گـــره خورده ...دو دلداده بیفتد... که اوج شوق ...آنها را به پرواز در آورده باشد... و من دوان دوان به دتبال رد پایت میگردم...که ببینم از کدام بوستان عبور کرده ای... که تو را نمی بینم...
روزی گرمای آغوشت را ...بر تن خسته من گره کن... روزی شیرین ترین بوسه ها را ...از لبانم مز مزه کن... روزی به تلافی تمامی روزهایی که نبودی... پشت پنجره کلبه جنگلی مینشینم...و با آسمان حرف میزنم... که تا آمدنت صبر کند و تاریک نشود...
وقتی به من قول داد...که کلید قلبش فقط مال ِ منه... وقتی قول داد ...و گفت دوستت دارم و من فقط مال تو ام... وقتی به من قول داد ...که تا آخر عمر پیش تو ام...قولش قول بود و مردانه... حرفــش حرف بود ...و عشـــقش عشق بود ... تا آخرعمرش موند...بنازم به تو زن...که قولت از هزار مرد هم مردانه تر بود...
مگر نه اینکه میگویی ...قسمت تو اینطور نوشته شده... تو که میدانستی...تو که سرنوشت را می نویسی... پس چرا خلقش کردی؟که حال باید... تا آخر عمر بی او سر کنم... و او در بهار جوانی پر پر شد و رفت... کافی بود ...یک معجزه کوچولو نشونم میدادی... که اینقدر من خون دل نمیخوردم...
همچنان می نویسم... بدون این که عشق کسی باشم ...و یا حتی در یاد کسی … همچنان مینالم...و بدون آنکه کسی بداند دردم را... و من همچنان ...در انتظار معجزه ای هستم از آسمان...
نگاهی داری به وسعت آسمان... قلبی داری تسکین دهنده درد...اما من... گلویی دارم پر از بغض...دستانی دارم لرزان... قلبی دارم پر درد...نگاهی دارم رو به آفتاب... که همیشه گله دارد از آسمان...
دیگر تعطیل شده است... آسمان رنگین ترانه های عاشقانه گناه آلود... وقتی اینجا...مردی خود را در سایه شاخه های ...یخ زده به دار می آویزد... و با فریاد سیگارش دود میشود نگاهش...دیگر تعطیل شده... اندوه جان دادن خاطرات ...تعطیل است...دکان می فروش مست...
گاهی وقتا مجبورم... دستهایت را نقاشی کنم...و انگشتانم را میان آنها جای دهم... و گاه مجبورم...چشمهایت را ترسیم کنم...تا نگاهم کنی... و آنگاه اشکهایم جاری شود...و چشمهایت پاک شود از کاغذهایم...
من از غروب مه گرفته آسمان می ترسم... من از ناله شقایقها می ترسم... من از سرو به آسمان کشیده میترسم... از سرود بی پرچم قاصدکها میترسم... من از امروز...از فردا...من از دنیا میترسم... میخندم...به روزگار خود...که از روزها میترسم...
برای بعضیها ... تـوزنـدگی یه جایی هـست... بعداز کـلی دویـدن و دویدن و نرسیدن... تر مز می کنی...نگاهی به آسمان میکنی... یه نگاه هم به دور و برت میندازی...یه کنج دنج و خلوت پیدا می کنی... دستهاتو روی گوشت میزاری...زانو در بغل می گیری ... و میگی ...دیگه زورم به زندگی نمیرسه...خسته شدم...خسته...
راستی از وقتی که رفتی...در این جا باران نمی بارد... درشهر ما...همه کوچه باغها را رنگ تاریکی زده اند... از روزی که رفتی...عشق خرناس می کشد...و آسمان برای خودش آواز میخواند...
واژه هایی راکه عاشقانه می نویسی... شعرهایی که ترانه می شوند در نگاهت ...عاشقانه هایی که در لا له لای پیچکها گم شده اند... بدنبال چیزی نباش...وقتی که قرار نیست... نیمه گم شده ات را بیابی... سرت را روی شانه خودت خم کن... و بحال و روز خودت گریه کن...