با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ديروز...امروز و یا فردا... و یا يک سال ...و یا سالها در پی تو میگشتم... اما تو ...تو کجا ی زندگی بودی...بر لبم خفته بودی... ویا در میان چشمهایم نشسته بودی... وقتی چشمانم بارانی میشد...لبانم وسوسه بوسیدن راداشت... گاهی در سپيده...شبنم میشدی...میغلتیدی بر لبانم... و لبانم را غرق در بوسه میکردی... همانگونه بمان...در چشمانم...شقایق...
بر خستگی روزانه ام تکیه زده بودم...زندگی را داشتم ورق می زدم... تو را دیدم...لمست کردم...دستی بر گونه های خیست کشیدم... لبخندی پر از اشک بر لبانت جاری شد...و من آنگاه در قلمرو تو چشم گشودم... عشقت همچون صاعقه ای قلب بی جانم را زندگی بخشید... و تو...همچنان فرمانروای...قلمرو سرزمین منی...شقایق...
اصلا نگران نیستم...تو هم ذره ای شک نکن... نمی شود دوستت نداشته باشم... نمی شود روزها را بی تو سر کرد... وقتی هم با تو قهر شوم...از سر لج تو...نوشته هایم پر از لعنتی می شود... پر از فحش های عاشقانه ...می دانم وقتی می نویسم...تو عاشقانه تر می خوانی...
وقتی چشمهایت را مهربانانه به من میدوزی... آنگاه که لب هايت را با تبسم می آرایی... وخاطرت را از کينه ها خالی می کنی... نه آفتابی غروب میکند...نه چشمهایی خسته می شود... و عقربه های ساعت فقط در جا میزنند... هی تکرار عاشقانه...هی نگاه عاشقانه...و هی بوسه جانانه... چه غوغایی می کنی تو...شقایق...
خیلی ساده و آسان است...عاشق شدن بی ریا... تجربه کن...امتحان کن... با آغوشی عاشقانه... عاشق شدن کار آسان و ساده ایست... اما عاشق ماندن...بسی سخت و دشوار است... بی ادعا و بی انتها... تا ابد ماندن...بی منت و تمنا...
هی نگو تو کیستی ؟ من گهی شوق نگاهم...گاه گاهی شب پرم... در میان باد و باران...از بهار هم خوشترم... تو نگو من کیستم...یا از کجایم ... من غریبه نیستم... قاصدکها را بیاور...تا بگویم کیستم...
همه عاشقانه ها به یک سو...و تمام حرف های مردم یک طرف... این چه رازیست ...که شبهایم را سپید کرده نامت... وقتی به تو فکر می کنم...وقتی نوشته هایت را می خوانم... و حتی اگر نامت را صدا کنم... صدای ربنا در خلوت شبهایم میپیچد... راستی...چه قدر شبیه نوازش است... وقتی ...گوشه ای...کسی...صدایت می کند... ربناااااااا...اقفر لنااااا
تویی ماه دل شبهای تاریکم... تو ليلای منی انگار...که مجنونم برای یک نگاه تو... من اما در سحر گاهی ...میان یاس و زنبق ها ...به دنبال تو می گردم... تویی شیرین...توشیرینی و من فرهاد دورانم... گهی تیشه زنم بر کوه...و گه مجنون و آواره... منم مبهوت چشمانت...منم درگیر دستاتت... گل ناز قشنگ من...تو لیلای منی انگار...که من مجنون چشماتم...
بیا...منتظرم تو را آشفته و پریشان ببینم... در پی من...به دنبال من...و در برابرم بایستی... زيبا ...دلربا...وجان آفرین... آراسته به عشق...رودر رویم...و چشم در چشمانم... تو بخندی و من بغض کنم... بیا ...منتظر چیستی...
نگارم... لبانم را وسوسه نکن... اینگونه هم نگاهم نکن... هنوز شعری در وصف لبانت ننوشته ام... و هنوز برای چشمانت غزلی نخوانده ام... حال من خراب است...بدون باده و شرابی مست شده ام... مگر چشمانت چه دارد...لعنتی... که اینگونه خراب شده ام...خراب چشمانت...لبانت...گیسوانت...
یادت هست شقایق... دست در دست من قدم می زدی... وقتی به انتهای راه می رسیدیم...تو را نمیدیدم... حال در انتظارم دوباره بیایی...تا تو را چنان در آغوشم پنهان کنم... که به انتهای راه هم برسیم...آسمان حواسش پرت شود... تو را از من جدا کند...
دیگر خاطره ها هم مرا نمیشناسند... اما رویاهایمان...وقتی در میان جنگل از کنار هم میگذرند... همدیگر را بیاد می آورند...همدیگر را می شناسند... همان رویاهایی که...نصفه و نیمه جایشان گذاشتیم... و درتاریکی شب رهایشان کردیم...
با نوشته هایم... هر ازگاهی به تو سر می زنم... کاش احساس قلبم را...که از عمق نگاهم جاریست میدیدی... و از شعرهایم می دانستی...که بی تو ...چه سخت می گذرد زندگی...
چرا دست از سرم بر نمی داری؟ فکرهای آشفته ی خیالم را پریشان تر نکن... مگر نمی بینی...دیگر در آسمان هم ستاره ای نیست... بگذار کودکیم را در آغوش بگیرم...و مادرم برایم لالایی بخواند... از روزی که تو رفتی...خواب را هم با خود برده ای...لعنتی...
دستهای خسته ام را ببین... لرزش شانه هایم و رعشه لبانم... چشمهایم را می بندم ...و بی اختیار(فاطمه...فاطمه...فاطمه...) بر زبانم می آید یکی پس از دیگری ... بگو چه کنم با پریشانی خیالم...
از اینکه حواسم پیش توست...و هرچند یکبار نامت راصدایت میزنم... تا لحن صدایم را فراموش نکنی ... از اینکه همه ی حواسم پیش توست...و همه نوشته هایم مال توست چه بگویم... ویا اینکه به تو بگویم...و صدایت کنم...که تنها عشق زندگی منی ...چه می کنی با من... تا در گیر امواج دریا نشوم دوباره...
چرا...وقتی می بینم تو را...بی اختیار بغض می کنم... دست و پایم می لرزد...چشمهایم خیس می شوند... وقتی می بینم تو را...خودم را گم می کنم...در جزیره نگاهت...
من را ببر به جنگل شقایق ...به صدای ناله یک نگاه... آرام و بی صدا ...به خيالی ...هميشه بیقرار...مرا ببر...تا سرزمین عشق... در میان لاله ها... من کجا...به دنبال تو می گردم...
صدای باد ...ترانه سرای شبهای من است... و آن طرف...در پس توی میخانه ای...یک نفر فریاد میزند ... شمع ها را خاموش کنید...ماه از پشت ابرها بیرون آمده... بوی زندگی می آید... اما من...جای مانده ام...از این غافله عشق... کجا ...دور تو می گردم...
حال و هوایم گم شده انگار... فرار می کنم از شتاب این روزها...روز به روز...و ماه به ماه...و فصل به فصل... اما هر چه کردم...نتوانستم زودتر از تو ...به دنیا بیایم...
هنوزلحظه هایی هست ...که تورا در ذهنم بپرورانم... درگذشته ای خیلی نزدیک...که بی هیچ دغدغه ای ...در آغوشم بخواب رفته بودی... کاش میشد این لحظه ها را...دوباره ساخت...و دوباره زندگی کرد...
تو را دیدم...میان جنگلی از عشق ...مسیرم را عوض کردم ... میان شاخه پیچیدم...درون ساقه لغزیدم... قدم را تند تر کردم... خودم یادم نمی آید... کجای غصه خوابیدم...