با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
تا نسیم نگاهت در هوایم می وزد... تنم را نوازش می کند...صدای مهربانت... شانه هایم را در میان خاطراتت جا می گذارم...و با اشکهایت ترانه میسرایم... و ازمستی لبانت...اشکهایت را مزه مزه می کنم... و باد را در نگاهت می رقصانم...
نمی دانم جايم کجاست...و کجا می روم... نمی دانم از چه بنویسم...و از کجا شروع کنم... عشقی که مرا...در گردابی از خاطره جا گذاشت کو ؟ کجاست ببیند...که در این روزها با خودم چه میکنم... و چگونه با عشقش زندگی میکنم...
یادت باشد... وقتی که نیستی... هیچ کس در این حوالی نیست... نه تو ... نه من...و نه آواز پرنده... من گم می شوم...و تو خود را گم می کنی... ماه آسمان را قدم می زند...و به عاشقانه ما می خندد...
چرا اینگونه نگاهم می کنی...این منم... یک مرد کوچه گرد...خسته از دنیای درد... در جنگلی که هر روز...زیر درخت هایش... هنوز هم می شودنفس کشید... در نوشته هایی که هنوز هم ...بوی بهار می دهند... و قاصدکهایی که ...مست از بوی عشق هستند... آری...این منم...همان مردی که دیوانه توست...
چقدر منتظر بمانم... برای شنیدنت صدایت... برای خواندنت نامت... چقدر به دنبالت بگردم... با پاهای خسته از دویدن ...و هیچ گاه نرسیدن... اما تو...در کوچه باغ شعرهایم... درون قاب نگاهم ...میان دیوارهای اتاقم... همیشه زندگی میکنی...بی آنکه خودت چیزی بدانی...
با من چه کرده ای تو... و با خود چه می کنی...هر روز و هر لحظه... که نگرانت می شوم ...تو چه می کنی...و کجا می روی... وقتی غصه هایت رامینویسم...تو کجا خود را گم می کنی... وقتی در تنهای ...برایت آواز می خوانم... تو در تنهایی چه کسی حضور داری... وقتی از درد بی کسی ...اشکهایم جاری می شود... تو اشکهایت را روی کدام گلی می ریزی...و چشمانش را سیراب می کنی...
چندی است که شعرهایم...برایت آشنا نیست... و کوچه های دلدادگیمان...را دیگر نمی شناسی... من تورا سرشار از عشق و لطافت میخواهم... تا در میان باران نگاهم... باز هم بنویسم...عشقم...نفسم...زندگی من تویی...
در چشمانت خیره شده بودم...به نگاه پریشانت داشتم فکر می کردم ... خسته شده بودم...نمی دانستم می مانی...و یا اینکه می روی... اما فقط من یک پلک زدم... که نفهمیدم چه شد ... دیدم رفته ای... دوباره من ماندم ...و نوشتن خاطره ای برایت...
مثل همیشه منتظر بودم بیاید... پس از ساعتها آمد... دست در دست دیگری بود...وصدای خنده اش مرا آزار می داد... نزدیک شدند...آنقدر نزدیک ...صدای قلبش را ...که از فرط عشق می تپید می شنیدم... نگاهی به من کردند...گویی مرا نمی شناخت...و یا اینگونه وانمود می کرد... گفت آقا ببخشید... میشه یه عکس از ما بگیری... بغض گلویم را گرفته بود...با اشاره سر گفتم باشه... دوربین را گرفتم...دستم میلرزید...چنان همدیگر را بغل کردند...که تن من داشت می سوخت... دستانم می لرزید...گفتم آماده...یک...دو...سه...
چیزی نگو...حرفی نزن...همين که دستهایت را بگیرم... و تو شرم کنی...و عرق بر پیشانیت حباب شود... کلی حرف بر لبانت می بینم... و چه شيرين زبانیهایی بر چشمانت مینشیند... همين که در چشمانت خنده...و بر لبانت تبسم...و کونه هایت بوی باران می دهد... همین برایم کافیست...نفسم...
آن دختری که چشمهایش به رنگ دریا بود... هر شب در حاشیه نوشته هایم... شانه هایم را لمس میکند... ودر متن دلنوشته هایم...و در لا به لای شعرهایم... برایم از عشق می گوید... و انگشتانم را به نوشتن ... تو معشوقه منی...وا میدارد...تو دنیای منی انگار...
گویی از همان آغاز... راه ما از هم جدا بود... تو مثل يک پرستوس عاشق...بیقرار رفتن بودی... و من مثل يک شقایقی تنها... برایت شعر مي سرودم...و باران گونه هایم را خیس می کرد... هر دو گم شده بودیم...تو در بام یک آغاز... و من در پايان يک رويا...
می خواهم آنقدر...نگاه ماه شب را ...با ناله های شبانه ام...هماهنگ کنم... تا این بار...خورشيددر سیاهی شب طلوع کند... و تودر میان دستانم بلرزی...و در آغوشم مست شوی...
وقتی چشمانت را گشودی ...گویی ماه آسمان من بیدار شد... هنوز شعرهایم بوی تو را می دهد...و هنوز موهایت نگاهم را نوازش میکند... گویی حتی نفسهایت...در میان نوشته هایم جاریست... و تبسم لبانت...هنوز در وازه هایم غنچه میکند... و تمامی نوشته هایم...بوی تو را می دهد...
مرا سرآغازیست بی پایان... من در انتهای راه فرورفته ام... مرا فریادیست آسمانی... من در سکوتی نافرجام فریاد میزنم... مرا جستجو کن...در همین حوالی... در کنار دلتنگیهایت...مرا خواهی دید...شقایق...
تو در من زنده ای...تو ايمانی در من ... به بازگشتی دوباره... که در بر هم زدن...شعرهای عاشقانه ام ...تو زنده ای... نهفته ای دستهایت را...در آغوشم...چشمهایت را در نگاهم... تو به چه مینگری...من در انديشه سوگواری امروز توام... تو...هیچگاه از من جدا نخواهی شد...شقایق...
من هرگز نخواستم... ازتو و از عشق افسانه ای تو... چیزی بگویم... باورکن... من فقط میخواهم...با عشق تو زندگی کنم... مثل کودکی ...که با لالایی مادرش آرام می گیرد...در آغوش تو بخواب روم...
دوستت دارم... بی آنکه درکت کنم... دوستت دارم... بي آنکه تو را ديده باشم... که ناگهان تو با من...دست در دست...چشم در چشم...و نگاه درنگاهم ایستاده بودی... مانده ام چه کنم با تو...رهایت کنم بگذری؟تو را درآغوشم پنهان کنم... و یا ببوسم لبانت را...تو بگو چه کنم شقایق؟
گاهی آنقدر از خود ...بی خود می شوم...که گویی دیوانه شده ام... از ميل نگاه به چشمانت که ندارمشان...از میل بوسه های عاشقانه ات که ندارمت... به چه فکر کنم...به چه بیندیشم...وقتی نیستی با که زندگی کنم... گاهی آنقدر به تو فکر ميکنم...که یادم می رود تو را خدا از من گرفته است... گاهی بی فکر...و بی جان...گوشه ای میمیرم...و تو دوباره مرا زنده میداری... برای یک روز بی تو بودن...یک روز در آتش عشق تو سوختن...