با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
خیس شده ام از دلتنگیها ی تو و این زندگی... دیگر خاطراتت تنم را نوازش نمی کنند... دیگر باران بوی عشق نمی دهد... چشمهایم...در انتظار تو...وآسمان در انتظار بیقراریهایم مانده اند... که من بنالم از غریبی ...و تو آنجا جا خوش کرده ای با خدای خودت...
هنوز هیچ غلطی نکرده ام...می بینی؟ در نبودنت هنوز نفس می کشم... هنوز بی تو شبها در خیابانهای عاشقی قدم می زنم... هنوز هم خاطراتت را برای اتاق ورق می زنم... ببین من هنوز زنده ام...و دارم بیادت می نویسم... اما تو در این مدت چه کرده ای... یک جا خوابیده ای و ...داری به من و کارهایم میخندی؟ یا اینکه تو هم مثل منی...بیاد منی و داری از من می نویسی؟
گاه دلم هوای تو را می کند... هوای چشمهایت...خنده های زیبایت...و نفسهایت... کفشهایم را پا می کنم...می آیم بسویت...بی آنکه فکر کنم تو کجایی... با شوق بسویت گام بر می دارم...تا اینکه به تو می رسم... تازه می فهمم که تو کجا و من کجا... تو الان داری با هور و پری در باغ بهشت خوش می گذرانی... و من در لا به لای خاطراتت دارم اشک می ریزم...
کجا بجویمت...ای گم گشته از نظرم... یه وقـتایی جـز بـه بـودنــت دلـم رضـایـت نـمی دهــد ... اون وقت دگرگون می شود نگاهم...قلبم از سینه بیرون میجهد از درد... وقتی دلم هوای تو را می کند...از کجا بجویمت ...ای فرشته خیال من...
وقتی به تو فکر میکنم... باران می بارد ...و آسمان لبخند می زند... و من هم روی قطره های باران مینویسم دوستت دارم... آنگاه لبانت را با نفسهایم باز می کنم...و تو بگویی عشق من تویی...
ببین...فقط سرنوشت من و تو به پایان رسیده... هیچ اتفاق خاص دیگری نیست...اما من هنوز در خیال چشمان دلربایت مانده ام... می بینی...تو که نیستی... اما در نبودنت...فقط از تو و عشقت می نویسم... لعنتی ...تو تنها عشق منی ...من هنوز در گیر نفسهایت هستم... که جان و روحم را جلا می دهد...در نبودنت...روزها را می شمارم... مثل زندانی که...می شمارد روز آزادی را...
وفتی مینویسم برای تو ... وبدون حضور تو ... با دلی تنها و نگاهی پریشان... با هزار آه و با نگاهی بغض آلود... و به این فاصله کوتاه بین من و تو... دلم می گیرد...به این شب ها ی بغض آلودقسم...با این کاغذ های بی خط و نشان... فقط می شود از دلتنگی نوشت... مینویسم ای معشوقه جانسوز...ای قبله گاه عشق من... تو تنها عشق منی...تو تنها راز عاشقی قلب منی...خیالت را از من مگیر... میخواهم نقش کنم چشمهایت را در آسمان ...در هوای رویاهایت زندگی می کنم... رنگ چشمانت را در بهار عشق ترسیم خواهم کرد....ای فرشته آسمانی من...
میخواهم تمام بی وفائیهایت را بشمرم...میخواهم نگاه سردت را عاشقانه ورق بزنم...میخواهم نسیم عشق را پر پر کنم در نگاهت...تا هر وقت چشم گشودی ... مرا ببینی در کنار امواج خروشان گیسوانت...
گاه حس میکنم... خودم را گم کرده ام... در میان جنگلی از خاطره...در لا به لای پیچکهای سر به آسمان کشیده... و گاه تو پیدایم میکنی...لبخندی می زنی...نفسی میدمی در جانم... و دوباره می روی...و من باز گم می شوم در آسمان نگاهت...
این روزها ...به آن روزهای با هم بودن فکر می کنم...درگیرم با تو و عشقت... تو هم در جنگل خاطراتمان گاهی پیدایت می شود؟ تو هم همان آهنگ های همیشگی را گوش می دهی؟ هنوز می آیی در کوچه دلتنگیمان؟ راستی راه خانه مان را از یاد نبرده ای؟ اما من هنوز گاهی به عکسهایت نگاه می کنم و اشک میریزم... و تو ...دیگر حتی اگر مرا ببینی نخواهی شناخت... از بس در نبودت پیر شده ام...
می سراید باد...در پشت نگاه ماه مینوازد قاصدکی عریان... ودر پس دلواپسی شاخه ی خشک انار... چه زیبا میرقصد ...کسی که رقص را نمی داند... در پشت سنگینی نگاه غمناکش...شقایقها میگریند... و تو میخوانی برایش...دل اینجا تنهاست... عشق سرگردان است... زیر رگبار غرور سنگها...جان میدهد آسمان...
مرا ببوس گـاهـی...به دور از چـشـم ابـرهـا ... وقتی در نگاه ماه...می توان بغض کرد... مـيـتـوان بـاريـد... و گاهی دور از چـشـم ماه هـم... مـيـتـوان روشن کرد...جنگل سیاه نفرین شده ام را... و گاه می شود آب شد...و دریا شد...و مـيـتـوان موج داشـت...در میان نگاه سوخته باران... امـا گـاهـی...به دور از چشم گذشته ...به خاطرات حک شده در قلبم... نـمـيـتـوان امـروز را... پـشـت هـيـچ فـردای زیبایی پـنـهـان کـرد ...
در نگاهم رودخانه ای می خروشد از مستی... پر از خاطره های دیوانه...سرشار از آدمک های گیج و منگ... که حتی خواب شان را کسی ندیده ..می لولند...مثل کرم شب تاب میان مرداب... و من اینجا...لبخندی سر از شانه هایم درآورده... که در میان باغ هلو...به دنبال سیب میگردد...
به دروغ می شود گفت...دوستت دارم... و به دروغ می شود عاشق شد... و در کنار دروغ می توان زندگی کرد... اما عشق را وقتی به دروغ ...در نگاه خسته غم زده شقایقی تنها معنا کردی... تو چه می کنی...با رگبار بغض و طوفان نگاهش...
صدایم کن...با هر نامی که می خواهی... و مرا در افسون مبهم یک دروغ زیبا ...در آسمان رهایم کن... و دوباره دستم را بگیر...و در گوشم نجوا کن...دوستت دارم... آنوقت ببین...با این دروغ دلنواز...چه زیبا میرقصانم باد را... در پریشانی گیسوانت...
راستی بیا... به دروغ خودمان را به خواب بزنیم ...و در میان هیاهوی موهای پریشان مردی... که خود گم شده است کمی به دنیا بخندیم... اما من ...خود گم شده ام... انگار در تو...و در اطرافم ... من در خیال سروده هایم گم شده ام ...میدانی لعنتی...
تو یک دنیا را برایم جا گذاشته ای... تو یک شهر غریب را برایم ساختی... تو...مرا در شلوغی یک گوچه رها کردی... و من سرگردان شده ام...که چظور تو را پیدایت کنم... در میان گلهایی که هنوز شکوفا نشده اند...
چقدر باید دوام بیاورم... و چقدر باید بگذرد ...تا من بوی تن کسی را که... دوست داشته ام از یاد ببرم... و چقدر باید بگذرد تا بتوانم... دیگر او را دوست نداشه باشم...
عشقم...خیالت راحت باشد... در قلب کسی ماندگاری ...که لحظه های نبودنت راهم ...با تمام دنیامعامله نمیکند... نگران نباش...همیشه هستی در دنیایم...در قلبم...و در نفسم...
در پناه غربت تنهای تو...جا خوش کرده بودم... که طوفان غم آمد و... مرا برد در میان آسمانی...که نه ستاره ای دارد و نه ماهی... نشسته ام...در کنارت ژرفای آرامش پر از احساست... که امواج بی رحم خیالت ...مرا در هم می کوبند...و ساعتها بی حس... فقط به آسمان نگاه می کنم...که این چیست ...زندگی این است؟
نوشته هایم را به بازی گرفته ای مگر؟ که خودت را پنهان می کنی...در میان ورقهای پر از اشکم... که تا نامت را می نویسم...چشمانت را می بندی... و تمام نگاهم را خط خطی می کنی... دیگر نه خودت...و حتی نه نامت را میان نوشته هایم نخواهی دید...حال برو گله کن ...که دوستت ندارم...و شقایق زندگی من نیستی...
یادت هست؟ وقتی غر میزدی... ومن سکوت می کردم... و فقط نگاهت می کردم... بعد فریاد میزدی...لعنتی با تو ام...حرفی بزن...چیزی بگو... بعد من آرام می گفتم...ای جونم...قربون غر زدنت ... همون لحظه محکم مرا در آغوش می کشیدی...و چشمانت پر از اشک می شد... و توی گوشم زمزمه می کردی...قربون نگاهت برم من...اما... حال دنیا رو ببین... تو کجا و من کجا...
آهای غریبه ...چه میخواهی ...رویت را برگردان از من... خیره نشو بر چشمان خسته ام... دیگر عاشقانه ای نمی نوازد درقلبم ... هر آنچه احساس بود...هر چه عاشقانه بود برایم...و تمام زندگیم را... دفن کرده ام ...زیر خروارها سنگ...
بعضی ها را نمی توان از یاد برد...بعضی حرف ها را نمی شود فراموش کرد... وبعضی چیزها را... نمیتوان بر زبان آورد... مثل پچ پچ شقایق ها را... و یا راز دلتنگی من به تورا...نمی شود پنهان کرد...
فقط یک لبخند بیصدا کافیست... تا همه زندگی را به بازی بگیرد آن نگاه... ﺍﻣﺎ فقط دو چشم خیس کافیست... تا دروغهایت را به رخت بکشد...و زیر لب زمزمه کند... دروغهایت هم زیباست...