با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بی آنکه به چیزی فکر کنم... هم چنان تو را می بوسم... آن قدر...که در نفسهایت گم شوم...و بدنبال واژه و یا قافیه ای ...در میان بیقراری چشمانت... خود را رها کنم...تا تو بی آنکه بخواهی حرفی بزنی...و یا چیزی بگویی...فقط نگاهم کنی... که چگونه برایت میمیرم...
چه لبخند ملیح و زیبایی داری عشقم... وقتی بود...او را نمی دیدم... اما وقتی که دیگر نبود...چه مصیبتهاکه ندیدم... وقتی رفت...محتاج بودنش شدم ...و رنگ غریبی را حس کردم... میدانم که دیگر نیست...و دیگر نمی آید... اما من...همیشه منتظر آمدنش هستم... همیشه او را بیشتر و بیشتر دوست می دارم...هر روز بیشتر روزقبل... اما نمیدانم...او هم مرا دوست دارد...هر روز بیشتر دیروز... نفس کشیدن را نمیدانستم...وقتی او داشت نفسهای آخر را می کشید... تازه حس کردم ...که بی او نفس کشیدن چه مشکل است... وقتی که او تمام کرد...تازه فهمیدم که او زندگی من بود...که تمام شد... فاطمه...عشقم...نازنینم...چرا رفتی ...هرروز صبح بجای صبحانه باید اشک بریزم... و بیادت حرفهایی را بنویسم...که باید در بودنت بهت میگفتم... تو در زندگی من مردی...اما در قلب من همیشه زندگی میکنی... روحت شاد همسر مهربانم...
شتابان و گریز پا...در حالی که گویی ایستاده بودم...و به زندگیم فکر می کردم... به حسرت ها...و به امیدهایی که پر پر شدند نگاه می کردم... و به غصه هایی که باعث سپیدی موهایم شدند لبخند می زدم... در حالی که بند بند وجودم یخ کرده بود ...به آب شدن جوانیم مینگریستم... اما گویی تو ...فقط لحظه ای پیدایت شد ...و گریختی از زتدگیم... به همین سادگی...زندگی مرا پر از ماتم و عزا نمودی... کاش آنگاه که میدویدم بسویت...خوابی بیش نبودی در خیالم...
هر چه نزدیک و نزدیک تر می شوم به تو...گویی از خود دور و دورتر می شوم...وقتی به بالینت میرسم...تمامی آنچه را که میخواستم بگویم...بغض میشود در گلویم...و از چشمانم آرام آرام لب میگشایند...
گاهی در کنار پریشانی خیالت مینشینم... و آرام آرام برایت از دلتنگیهایم می گویم... اما چرا ...هر چه بیشتر و بیشتر ...از عاشقانه ام میگویم... تو دور و دورتر میشوی از من... رویای شیرین هر شبم...تو مرا دعوت کن...من امشب سخت ویران شده ام برایت...
ببین چه لبخندی میزنه پدر سوخته... آهای لعنتی دوست داشتنی من... یادت هست ...تلفنهای دزدکی...و صحبتهای ﻳﻮﺍشکی...و ناز کردنهای شبانه را... یادت هست...تا سپیده را صبح کردن...بوسه های پشت تلفنی...و نفسهای دزدکی...و خنده های یواشکی...یادت هست برای شب بخیر گفتن...چند و چندین بار یواشکی ...و دزدکی شب بخیر میگفتی... اصلا یادت هست؟ الان به جان ابوالفضل و علی...به روح فاطمه و رقیه... دارم پرپر میزنم برای اون وقتا... خیلی دلم برات تنگ شده...اما تو هم الان که زیر یه سنگ بزرگ گرفتی خوابیدی... تو هم دلت برام تنگ شده؟ باور کن دلم لک زده برای شنیدن...عشقم...زندگی...نفسم گفتنهات...
انگار روحم هم خسته شده است از بیقراری من... گاهی خسته از نگاه شب به روزهای دلواپسی... و گاهی هم... با چشم هایی که دیگر اشک هم نمی ریزد...ساعتها جنگ و دعوا دارد بغض هایم... وقتی می دانم...باید تا همیشه ...آغوشی باشم برای ناله هایم... بی آنکه کسی مرا در آغوش بگیرد...و یا شانه ای باشد برای اشکهایم... گوشه ای می نشینم ...تا همه چیز بگذرد از نظرم...
رویاها کوتاه می آیند و می روند...و ما هنوز به دنبال گریز از... دلتنگی برای هم شعر میگوییم... ببین...جانم...عزیزم...گوش هایت را کمی نزدیکتر بیاور... دنیا گوشهایش تیز است...میخواهم بگویم دلتنگ نگاه عاشقانه ات شده ام... میخواستم بگویم...دلم برای نفسهایت تنگ شده...وقتی نفس نفس... سرت را به روی شانه هایم تکیه میدادی...ولی اما... اما مگر دنیا می داند... که بی هیچ واژه ای ...تو را در میان آغوشم بیت بیت خواهم کرد... و تو را در مصرعی از شعر...بند بند خواهم کرد...در میان چشمان بیقرارم...مگر میداند دنیا...
چه فرقی می کند...وقتی گوشه ای...در کنار خاطره ای... تشسته و به فصل ها...و به رویاها ...و به برف ها...و باران های متلاتم مبنگرم... هم چون پرنده ای که بال هایش شکسته ...و به آسمان می نگرد... دیگرمگر فرقی هم میکند...که بخواهم بروم...و یا گوشه ای بمانم... و به لغزش شبنمی که میچکد...بر گونه برگی...به تماشا بنشینم...
بغض تمام وجودم را می گیرد...وقتی خاک را از سنگ قبرت با اشک چشمانم میشویم... هر بار دلم میخواهد... با صدای بلند ناله کنم...اشک بریزم و زودتر از بقیه خودم را کمی سبک کنم... اما مگر می شود سبک بود...کاش با چندبغض شکسته ...میتوانستم دوباره سرم را روی پاهایت بگذارم...و کمی به آرامی بخوابم...خوابی که چندیست به چشمانم نمی آید...
اگر میشدروزی...از صبح تا غروب فقط به چشمانت نگاه میکردم... و همچون شبنمی که میلغزد ...بلغزم بر گونه هایت... اگر میشد...تو را از دور تمــاشا کنم ... و نگاهت را بیت بیت در میان غزل هایم بگشایم... اگر میشد...روزی هزاران بار برایت میمیردم...تا تو بیایی و دوباره جان بر پیکرم بدمی... اگر میشد...چه خوب میشد...
وقتی سکوت میکنی... و به حرفهای دلم گوش نمیکنی... وقتی عشق حرف اول و آخر این دل بیقرار می شود...و تو فقط نگاهی میکنی و با تمسخر تبسمی میکنی... وقتی...وقتی از درون ویران میشود نگاهم...و تو چشمانت را به شاپرکها میدوزی... مگر تو کیستی لعنتی...که اینگونه من عاشق تو ام...و تو بی آنکه حرفی بزنی...فقط نگاهم میکنی...و لبخندی میزنی...
عجب صدای دلنشینی... وقتی گفتی مراقب خودت باش... و من فقط به نگاهت خیره بودم... کـه چه چشمان خماری... وقــتی گفتی حواست کجاست... تمام وجودم به رقص درآمد...و حواسم را میخواستم ...پرت کنم گوشه ای ...که پیدایش نکنی... اما چشمانم را چه کنم...کجا مشغولشان کنم...تا تو متوجه التماس نگاهم نشوی...
گاهی فراموشت می کنم... در میان کلبه ای از خاطره... اما تو فراموشم مکن...اینجا در لا به لای یاسهای سپید...هنوز در انتظار آمدنت هستم... تا تو بیایی...و دوباره بیاد بیاورم که باید زندگی کرد...و دوباره باید عاشقی کرد...
آری عشقم...اینچنین افسون این شب ها ... و اینگونه مهر تو در این خرابه قلبم خانه کرده... گناه از تو نیست...من از این بی رحمی سرنوشت بیزارم... آری...از زمانه بیداد می کنم... و گاهی فریاد می زنم و می گریم... اما این ماتم و عزا... راه به جایی نمی برد... پس در اوج دلتنگی ...مرا رها کن...تا فراموشن شود... این شعرها...و این فریاد ها...در سکوت شب های تار من... رهایم کنند...
وقتی از زندگی خسته می شوم... از خودم هم بیزار می شوم...فرار می کنم از هر آنچه بر من میگذرد... گاهی هم...تمام خاطراتت را بر میدارم...و سر به راهی می زنم... که تو همیشه از آن می امدی...
گاهی به دردهایم مینگرم...و دستی به قلبم میکشم...در آن سو خاطره ای... در خلوت شبانه میخانه ای ...صدایی غریب ناله فریاد میکند... و من بی آنکه حرفی بزنم...و یا خودم را در میان پیچکها پنهان کنم... به آسمان مینگرم... که چگونه درهایش را میشوید...و با ماه خلوت میکند...
وقتی دوستت دارم... در چشمانت عشق...بر لبانت غزل...و در نگاهت ترنم باران می بینم... پس همینگونه که هستی بمان...نگاهم کن...تا لبریز شوم از تو و از عشقت...
ماه...یا چشمانت...مگر فرقی هم میکند...مگر تفاوتی هم با هم دارند... وقتی...زیبایی در ماه و در چشمانت به حد بینهایت رسیده... وقتی...رنگ همان رنگ است...و نمی شود رودررو...و چشم در چشم...به چشمانت خیره شد... چه فرقی میکند...چشمانت ماه...و یا ماه چشمانت...زیبایی و عشق در هر دو چشمانم را خیره می کند... و غزل در چشمانم گره می خورد...و عشق از نگاهم می تراود... وقتی به چشمانت می نگرم...بغض در گلویم میشکند ...و ماه در چشمانم هزار تکه خواهد شد...
گاهی به زیر پا...و گاهی هم به گذشته مینگرم... آنقدر خسته می شوم...که تمام وجودم به درد می آید... این بار که از بلندای زندگی...به گذشته و به خاطرات گم شده ام نگاه کردم... بی تفاوت خواهم گذشت...از هرآنچه از چشمانم میتکد...
میدانی؟ وقتی تو را در آغوش می گیرم...و به چشمان پر از عشقت می نگرم... تا ساعت ها چشمانم به کما خواهند رفت...و دستانم همچنان حلقه را تنگ تر خواهند کرد...
عشقم... لبخند...یک...دو...سه... بعدی لطفا... موها پریشان...یک دو سه... بعدی لطفا کاش عکسهایت هم جان داشتند... وقتی نیستی...دلم با عکسهایت خوش است... این بار لبخند لطفا... یک ...دو ...سه...لبخند بزن به این دیوانه...که هیچوقت نمی تواند فراموشت کند... کاش عکسهایت...چشم و گوش داشتند...تا میشنیدند...و می دیدند...که چه میکنم با خود...
راستی نگفته بودم؟ گاهی وقتا...روذررویت مینشینم... چشم در چشم...نگاه در نگاه... اما نمیدانم چرا...بغض میکنم در نفسهایی که از سویت میدمد... گاهی وقتا...وقتی خیره می شوم به تو... نمی دانم چرا...هر چه میگویم...وهر چه دستانت میفشرم... نه دستانم را گرم میکنی...و نه حرفی میزنی... فقط سکوتی تلخ...و پریشانی نگاهم... من هیچگاه نخواهم فهمید...که حیالت نه حرفی می زند...و نه دستانم را میفشرد...
گاهی وقتا... با تو ...درآغوش خیالت...دوتایی قدم میزنیم... رویاها را یک به یک جا میگذاریم...و خاطراتمان را ورق میزنیم... گاهی وقتا... از خود بیخود میشوم...و چشمانت را بوسه باران میکنم... عجب خیال شیرینی...و عجب خاطرات نابی ... اما حیف خودت نیستی...تا درسرانجام راه...مثل همیشه با لحن شیرین و دلربایت... مرتب بگویی...روزبه شب بخیر...و دستانت را مثل کودکی بازیگوش...درمیان موهایم بچرخانی... یادت بخیر شقایق من...روحت شاد فاطمه مهربانم...دلم برای تو و برای عشقت تنگ شده... کجایی عزیز من...الان در آن دنیا چه میکنی...
انگار تو از قبل هم بوده ای...شايد تو را ديده ام ...پيش از آنکه ...تورادوست داشته باشم... آری تورا دیده ام...میدانی چه وقت...آنگاه که لیوان شرابی دردست ...و نامم را زیر لب نجوامیکردی... شاید تو همان لیلای شعرهای منی...شاید تو همان شقایق غزل های منی... آری من تورا از قبل دیده...و از قبل دوستت داشته ام...
شقایق...انگار دارم دیوانه می شوم... گاهی از ميل زیستن در هر چه هست ونیست... وگاه در هر چه میچرخد درنگاهم...و هر چه باشد در تبسم لبانت... و آنقدر درتفکر هیچ می مانم... ومخصوصا وقتی به تو فکر میکنم... که نمیدانم کیستی...و درکدامین دیاری... آری آنقدر فکر ميکنم...که گاهی یادم می رود...به چه فکر کنم... وگاهی نمیدانم...به تو فکر کنم...یا به درد دلم...که نمیدانم چه مرگش شده...