گویی در این حس بیداری ...در میان صدای زنگ ساعت ... لمس انگشتانی خسته...
که رسم میکند بر شیشه پنجره خیالی مست را...که پرسه میزند پا به پای نغمه باران...
و آن سوی صدای گربهی کوچک سیاهی ...که نگاه سر صبحش ...مثل آواز ترنم شبنمی ست...
که میلغزد بر لبان برگی...بیقراری میکند قلبی میان سینه ام...شکسته و رنجور...