با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
مثل همیشه منتظر بودم بیاید... پس از ساعتها آمد... دست در دست دیگری بود...وصدای خنده اش مرا آزار می داد... نزدیک شدند...آنقدر نزدیک ...صدای قلبش را ...که از فرط عشق می تپید می شنیدم... نگاهی به من کردند...گویی مرا نمی شناخت...و یا اینگونه وانمود می کرد... گفت آقا ببخشید... میشه یه عکس از ما بگیری... بغض گلویم را گرفته بود...با اشاره سر گفتم باشه... دوربین را گرفتم...دستم میلرزید...چنان همدیگر را بغل کردند...که تن من داشت می سوخت... دستانم می لرزید...گفتم آماده...یک...دو...سه...