تمام بدنش خیس شده بود...
نه بارانی بود ...و نه اشکی در نگاهش بود...
خود را از میان قاصدکها جدا کرد...
تا سحر گاه میلرزید ...در انتظار بود...
تا اینکه صدایی به گوش رسید...از میان پیچ و خم پیچکهای نیلوفرها جدا شد...
روی ساقه خشک نمداری نشست...قطره قطره میبارید مروارید نگاهش...
گاه سنجاقکها هم... معنی یک زندگی عاشقانه را میفهمند...